درباره وبلاگ


هیچ کس تنهاییم را حس نکرد هیچ کس تنهاییم را لمس نکرد هیچ کس تنها بودنم را درک نکرد هیچ کس تنها بودنم را ندید چرا هیچ کس مرا باور ندارد؟ هیچ کس... چرا؟ خدایا چرا اینقدر تنهایم؟


ورود اعضا:

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 278
بازدید دیروز : 215
بازدید هفته : 949
بازدید ماه : 949
بازدید کل : 376184
تعداد مطالب : 317
تعداد نظرات : 68
تعداد آنلاین : 1

فال روزانه

javahermarket

بزرگترین وبلاگ علمی تفریحی
پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 21:29 ::  نويسنده : مهران

 

یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود.

بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد.
.
.
.
اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد.
بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه...

 

روزها از پی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت :  ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت “
اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.
.
.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
.
.
چهار سال آزگار گذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
.
.
نتیجه اخلاقی این ماجرا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.

پسرهای دانشجو هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند.

کاریکاتور دانشجو
 

javahermarket



سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 10:32 ::  نويسنده : مهران

 روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد...

تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت :

من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم!

در حقیقت من آن را زنده می کنم!

حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت :
اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار تلاش کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!
 

 

  سخن روز : گورستانها پراز افراديست كه می پنداشتند چرخ دنيا بدون آنها نمی چرخد!  وینستون چرچیل

javahermarket



سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 10:20 ::  نويسنده : مهران

 پدر پیر مرد جوانی مریض شد...

چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد !

پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید.

رهگذران از ترس واگیرداشتن بیماری و فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان ، راه خود را می گرفتند و می رفتند !!!

شیوانا از آن جاده عبور می کرد و به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به مدرسه ببرد و درمانش کند.

یکی از رهگذران به طعنه به شیوانا گفت: این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود!

حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است ، تو برای چه به او کمک می کنی!؟

شیوانا به رهگذر گفت : من به او کمک نمی کنم!

من دارم به خودم کمک می کنم !!!

اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی و یاری داشته باشم؟! من دارم به خودم کمک می کنم...

 

 

 

سخن روز : بگذار عشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی …نلسون ماندلا

 

javahermarket



پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : مهران

 

 

روزی دختری از پسری که عاشقش بود پرسید : چرا مرا دوست داری ؟ چرا عاشقم هستی ؟

 

 

 

 

پسر گفت : نمی توانم دلیل خاصی را بگویم اما از اعماق قلبم دوستت دارم

 

 

 

 

دختر گفت : وقتی نمی توانی دلیلی برای دوست داشتن پیدا کنی چگونه می توانی بگویی عاشقم هستی ؟!!!!

 

 

 

 

پسر گفت : واقعا دلیلش را نمی دانم اما می توانم ثابت کنم که دوستت دارم

 

 

 

 

دختر گفت : اثبات؟!!!! نه من فقط دلیل عشقت را می خواهم . شوهر دوستم به راحتی دلیل دوست داشتنش را برای او توضیح می دهد اما تو نمی توانی این کار را بکنی !!!!

 

 

 

 

پسر گفت : خوب ... من تو رو دوست دارم چون زیبا هستی

 

 

 

چون صدای تو گیراست

 

 

 

چون جذاب و دوست داشتنی هستی

 

 

 

چون باملاحظه و بافکر هستی

 

 

 

چون به من توجه و محبت می کنی

 

 

 

تو را به خاطر لبخندت دوست دارم

 

 

 

به خاطر تمامی حرکاتت دوست دارم

 

 

 

 

دختر از سخنان پسر بسیار خشنود شد

 

 

 

 

چند روز بعد دختر تصادف کرد و به کما رفت

 

 

 

 

پسر نامه ای را کنار تخت او گذاشت

 

 

 

 

نامه بدین شرح بود :

 

 

 

عزیز دلم !!!تو رو به خاطر صدای گیرایت دوست دارم ..... اکنون دیگر حرف نمی زنی پس نمی توانم دوستت داشته باشم

 

 

 

دوستت دارم چون به من توجه و محبت می کنی ...... چون اکنون قادر به محبت کردن به من نیستی نمی توانم دوستت داشته باشم

 

 

 

تو را به خاطر لبخندت و تمامی حرکاتت دوست دارم ..... آیا اکنون می توانی بخندی ؟ می توانی هیچ حرکتی بکنی ؟ ...... پس دوستت ندارم

 

 

 

اگر عشق احتیاج به دلیل داشته باشد در زمان هایی مثل الان هیچ دلیلی برای دوست داشتنت ندارم

 

 

 

 

آیا عشق واقعا به دلیل نیاز دار؟

 

 

 

نه

 

و من هنوز دوستت دارم . عاشقت هستم

 

javahermarket



پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:8 ::  نويسنده : مهران

 

 

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...

 

 

 

هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.

 

 

 

این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.

 

 

 

روزها و هفته ها سپری شد.

 

 

 

یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.

 

 

 

آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

 

 

 

در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."  

 

javahermarket



شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 11:36 ::  نويسنده : مهران

 

 

 

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

 

javahermarket



ادامه مطلب ...


شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 11:34 ::  نويسنده : مهران

    

 

 

در داستان جالبى از امیر المومنین حضرت على(علیه السلام ) به این مضمون نقل شده است كه روزى رو به سوى مردم كرد و فرمود: به نظر شما امید بخش ترین آیه قرآن كدام آیه است ؟ بعضى گفتند آیه "ان الله لا یغفر ان یشرك به و یغفر ما دون ذلك لمن یشاء"(خداوند هرگز شرك را نمى بخشد و پائین تر از آن را براى هر كس كه بخواهد مى بخشد) سوره نساء آیه 48

javahermarket



ادامه مطلب ...


شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 11:30 ::  نويسنده : مهران

 

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

javahermarket



ادامه مطلب ...


جمعه 4 فروردين 1391برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : مهران

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

 

javahermarket



 
 
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب