نامه عاشقانه ويکتور هوگو به همسرش
بياد داري که امروز يکسال از روزيکه سرنوشت من معلوم شد ميگذرد؟
آن شب فراموش نشدني بود که کنار هم نشستيم و راز دل به يکديگر گفتيم .چون با
دلي سوزان عشق بي پايانم را پيش رويت آشکار ساختم و تو نيز باسادگي پرده از
روي عشق پنهاني خويش برداشتي .سرودي در خود احساس کردم .دلم آسوده
گرديد و شادماني و خوشبختي ام از اين بود که دانستم کسي مرا دوست
دارد .اوه.ترا بخدا بگو که آيا هنوز آن شب را فراموش نکرده اي ؟بگو که آن شب را بياد
داري ؟زيرا غم وشادي و همه چيز من از آن شب است .هنوز يکسال از آن شب زيبا و
شاديبخش نگذشته است ولي در اين اندک زمان رنج بسيار برده ام . بگذار رازي را که
بهيچ کس جز تو نميتوانم بگويم برايت آشکار سازم.تو نميداني که آن روز که خانواده
مان از عشق ما آگاه گشتند و قرار شد ديگر من تو يکديگر را نبينيم و با هم سخني
نگوييم چقدر آشفته و پريشان شدم.بي درنگ به اتاق خويش رفتم و در تنهايي به
تلخي گريستم.
ابتدا ميخواستم به آغوش مرگ پناه ببرم ولي زود چهره زيبايت پيش چشمانم آمد و
دانستم که بايد براي عشق تو زنده بمانم.آنگاه بر تيره روزي خويش اشک ها
ريختم .زيرا آن بي تو و دور از زندگانيم از مرگ تلخ تر بود .
از آن روز هر جا ميروم هر کار ميکنم و بهرچه مينگرم روي ترا پيش چشمم ميبينم و
يکدم فراموشت نميتوان کرد.اميدوارم آنچه که در اين نامه ميخواني سبب اندوه و
آزردگيت نشود.
خيلي شادمان ميشوم اگر تو هم آنچه در دل داري بي پرده برايم بنويسي.امروز صبح
و عصر تو را ديدم .بايد هم ديده باشم زيرا امروز که يکسال از اقرار عشق من و تو بهم
ميگذرد نميبايست بدون شادکامي سپري گردد.
امروز صبح جرات نکردم که با تو حرفي بزنم چون اجازه نداده اي که تا بيست و هشت
ماه با تو سخني نگويم .هر چند اين فرمان مرا بسيار رنج داده است ولي باز هم گفته
ات را گرامي وارجمند شمرده فرمانبرداري نمودم .
ديري از شب گذشته است .تو اکنون بي خيال در خواب ناز رفته اي و نمي داني که
نامزد وفادارت همه شب پيش از خواب چند تار مويت را بنرمي بر لب مينهد و با پاکي
ميبوسد.
ويکتور تو
نظرات شما عزیزان: