هیچ کس تنهاییم را حس نکرد
هیچ کس تنهاییم را لمس نکرد
هیچ کس تنها بودنم را درک نکرد
هیچ کس تنها بودنم را ندید
چرا هیچ کس مرا باور ندارد؟
هیچ کس...
چرا؟
خدایا چرا اینقدر تنهایم؟
جان تاد، در خانوادهای پر اولاد به دنیا آمد. خانواده او بعدها به دهكده دیگری رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود كه پدر و مادرش مردند.
قرار شد كه یك عمه عزیز و دوست داشتنی سرپرستی جان را به عهده بگیرد. عمه یك اسب ویك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بیشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعی كه داشتند به خانه عمه میرفتند، این گفتگو بین جان و سزار صورت گرفت: