هیچ کس تنهاییم را حس نکرد
هیچ کس تنهاییم را لمس نکرد
هیچ کس تنها بودنم را درک نکرد
هیچ کس تنها بودنم را ندید
چرا هیچ کس مرا باور ندارد؟
هیچ کس...
چرا؟
خدایا چرا اینقدر تنهایم؟
روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کردو از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم.
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل نمایید به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود.
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کردو گفت: